معنی خانه عشق

حل جدول

فرهنگ عمید

عشق

دوست داشتن به حد افراط،
شیفتگی، دلدادگی، دلبستگی و دوستی مفرط،
(اسم) [عامیانه] معشوق،
* عشق ورزیدن: (مصدر لازم) عشق داشتن، عشق‌بازی کردن،

لغت نامه دهخدا

خانه خانه

خانه خانه. [ن َ / ن ِ / ن َ / ن ِ] (ص مرکب، ق مرکب) تخلخل. متخلخل. سوراخ سوراخ. (ناظم الاطباء). || بسیاربسیار. (آنندراج):
ز گیسو نافه نافه مشک می بیخت
ز خنده خانه خانه قند میریخت.
نظامی.
با مظهری امروز بویرانه ٔ خویش
بودیم بفکر دل دیوانه ٔ خویش
ابر کرمی موج زد و پر کردیم
از مدح تو خانه خانه کاشانه ٔ خویش
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
|| حجره حجره. (ناظم الاطباء). با خانه های متعدد. چون: «صفحه ٔ شطرنج و نرد خانه خانه است »، یعنی به اجزائی غالباً مربع و متساوی قسمت شده است، شطرنجی شکل. || خانه بخانه:
شهرشهر و خانه خانه قصد کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.


عشق

عشق. [ع ِ] (ع اِمص) شگفت دوست به حسن محبوب، یا درگذشتن ازحد در دوستی، و آن عام است که در پارسایی باشد یا در فسق، یا کوری حس از دریافت عیوب محبوب، یا مرضی است وسواسی که میکشد مردم را بسوی خود جهت خلط، و تسلیط فکر بر نیک پنداشتن بعضی صورتها. (منتهی الارب). یامرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا میشود، و گویند که آن مأخوذ از عَشَقه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند، چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند، همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود صاحبش را خشک و زرد کند. (از غیاث اللغات). اسم است از مصدر عشق [ع َ ش َ / ع ِ]، و آن بمعنی افراط است درحب از روی عفاف و یا فسق، و گویند اشتقاق آن از عشقه است بمعنی لبلاب که بر درخت می پیچد و ملازم آن میباشد. (از اقرب الموارد). بیماریی است که مردم آن را خود به خویشتن کشد و چون محکم شد بیماری باشد با وسواس مانند مالیخولیا. و خود کشیدن آن به خویشتن، چنان باشد که مردم اندیشه همه اندر خوبی و پسندیدگی صورتی بندد و امید اصل او اندر دل خویشتن محکم کند و قوت شهوانی او را بر آن مدد میدهد تا محکم گردد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). به معنی بسیار دوست داشتن است، و گران سنگ، بلنداقبال، بلندبالادست، چابک دست، آتش دست، جوانمرد، دریادل، دل افروز، بنده نواز، گره گشای، سخت بازو، سرکش، بی پروا، بی قرار، ستم پیشه، غیور، شورانگیز، شعله خوی، هستی سوز، جگرسوز، عالم سوز، خانه سوز، خانه پرداز، خونخوار و خون آشام از صفات اوست. و با لفظ باختن، سنجیدن، ورزیدن، خاستن، روئیدن و نشاندن مستعمل است. (از آنندراج). بسیاری ِ محبت. (تاج المصادر بیهقی). دوستی مفرط و محبت تام، و آن در روانشناسی یکی از عواطف است که مرکب میباشد از تمایلات جسمانی، حس جمال، حس اجتماعی، تعجب، عزت نفس و غیره. علاقه ٔ بسیار شدید و غالباً نامعقولی است که گاهی هیجانات کدورت انگیز را باعث میشود، و آن یکی از مظاهر مختلف تمایل اجتماعی است که غالباً جزو شهوات بشمار آید. (فرهنگ فارسی معین). پشک و اشتیاق و محبت و دوستی بسیار، و مهر و بیقراری و دوستاری صورت خوب و خوشگل. (ناظم الاطباء).
|| (اصطلاح تصوف و عرفان) عشق به معبود حقیقی، اساس و بنیاد هستی بر عشق نهاده شده و جنب وجوشی که سراسر وجود را فراگرفته بهمین مناسبت است. پس کمال واقعی را در عشق باید جستجو کرد. (فرهنگ فارسی معین).جمعیت کمالات را گویند که در یک ذات باشد، و این جز حق را نبود. (آنندراج). تعریف آن نزد اهل سلوک آن است که آنچه تو را از متاع دنیا سودمند باشد ببخشائی بدیگران، و آنچه از دیگران بر تو رسد و زیان آور باشد به بردباری بپذیری و تحمل آن کنی. و عشق آخرین پایه ٔمحبت است و فرط محبت را عشق گویند. و گویند عشق آتشی است که در دل آدمی افروخته میشود و بر اثر افروختگی آن آنچه جز دوست است سوخته گردد. و نیز گفته اند که عشق دریائی است پر از درد و رنج. دیگری گوید عشق سوزش و کشته شدن است، اما بعد از شهادت با لطف ایزدی عاشق را زندگانی جاویدان نصیب گردد بطریقی که فنا و نیستی را در پیرامون او ره نباشد. و هم گفته اند عشق جنونی الهی است که بنیان خود را ویران سازد. و نیز گفته اند ثبات و استواری دل با معشوق باشد بلاواسطه. و گویند عشق مأخوذ است از عشقه، و آن گیاهی است که بر تنه ٔ هر درختی که پیچد آن را خشک سازد و خود به طراوت خویش باقی ماند، پس عشق بر هر تنی که برآید جز محبوب را خشک کند و محو گرداند و آن تن را ضعیف سازد و دل و روح را منور گرداند. و گویند در مقام عشق گاه باشد که عاشق از خود بیخود و بیخبر شود بنحوی که معشوق را در حال حضور نشناسد و جویای او باشد همچنانکه از مجنون لیلی حکایت کنند که روزی لیلی از جانب مجنون میگذشت، خواست با مجنون صحبت کند، او را بخواند، مجنون چندان در فکر و یاد لیلی فرورفته بود که او را نشناخت و گفت عذر من بپذیر و دست از من بازدار که یادلیلی مرا از ذکر و اندیشه ٔ هر موجودی فارغ و به یادخویش مشغول داشته و مرا سخن گفتن با غیر نیست. و این مرتبه پایان مقامات وصول و قرب باشد. و در این مقام است که معروف و عارف متحد شوند و دوئی از میانه برخیزد و عاشق و معشوق یکی گردند، و جز عشق هیچ باقی نماند. پس عشق ذاتیست صِرف و خالص که تحت اسم و رسمی و لغت و وصفی داخل نشود. و در آغاز پیدایش عاشق را به وادی فنای محض کشاند بنحوی که نام و نشان و وصفی از او باقی نگذارد و ذات او را محو کند و در پایان امر نه عاشقی و نه معشوقی در کار باشد، و آنجاست که عشق به هر دو صورت جلوه گر گردد و به هر دو وصف متصف شود، زمانی بصورت عاشق و زمانی بصورت معشوق درآید. و مراتب آن را پنج درجه نوشته اند: اول، فقدان دل که «من لیس بمفقود القلب لیس بعاشق ». دوم تأسف، عاشق درین مقام بی معشوق خویش هر دم از حیات متأسف بود. سوم وجد. چهارم بی صبری، چنانکه گویند:
الصبر عندک مذموم عواقبه
و الصبر فی سائر الاشیاء محمود.
پنجم صبابت، عاشق درین مقام مدهوش بود و از غلبه ٔ عشق بیهوش.
و عشق را جمعیت کمالات نیز گفته اند، و این جز حق را نبود. و آن را ذات احدیت نیز ذکر کرده اند. و عاشق آن را گویند که اثر عقل در او نباشد و خبر از سر و پا ندارد و خواب خود بر خود حرام گرداند، زبان به ذکر و دل بفکر و جان به مشاهده ٔ او مشغول دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). عشق چون به کمال خود رسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از کار بیندازد و طبع را از غذا بازدارد و میان محب و خلق ملال افکند و از صحبت غیر دوست ملول شود یا بیمار گردد و یا دیوانه شود و یا هلاک گردد. و گویند عشق آتشی است که در قلب واقع شود و محبوب را بسوزد، عشق دریای بلا است و جنون الهی است و قیام قلب است با معشوق بلاواسطه. عشق مهمترین رکن طریقت است که آخرین مرتبت آن عشق پاک است و این مقام را تنها انسان کامل که مراتب ترقی و تکامل را پیموده است درک می کند. و شکی نیست که محبت و عشق و علاقه پایه و اساس زندگی و بقاء موجودیت عالم است زیرا تمام حرکات و سکنات و جوش و خروش جهانیان بر اساس محبت و علاقه و عشق است و بس.و عرفا گویند حتی وجود افلاک و حرکات آنها بواسطه ٔ عشق و محبت است. و گویند سلطان عشق خواست که خیمه به صحرا زند، درِ خزائن بگشود گنج بر عالم پاشید، ورنه عالم با بود و نابود خود آرمیده بود و در خلوتخانه ٔ شهود آسوده، «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ». (از فرهنگ مصطلحات عرفاء از لمعات و طرائق و کشاف و شرح تعرف و مقدمه ٔ نفحات الانس و محبت نامه).
|| (اصطلاح فلسفه) مسأله ٔ عشق یکی از مسائلی است که در فلسفه ٔ افلاطون و افلاطونیان اخیر و فلسفه ٔ اشراقی ایران و فلسفه ٔ باطنیه مورد توجه و بحث قرار گرفته است. بعضی عشق را رذیلت و بعضی فضیلت میدانند. اخوان الصفا و صدرالدین شیرازی گویند: عشق به معنی عام خود ساری در تمام موجودات و ذرات عالم بوده و هیچ موجودی در عالم وجود نیست مگر آنکه به حکم عشق فطری ساری در موجودات در جریان و حرکت است، و آن را به سه قسمت تقسیم کرده اند: عشق اصغر، عشق اوسط وعشق اکبر. و نیز از جهت دیگر آن را به عفیف و عقلی و وضیع تقسیم کرده اند. و از دیدگاه دیگر به حقیقی و مجازی تقسیم شده است (رجوع به هر یک از این ترکیبات شود). اما فلاسفه در مورد عشق به زیبارویان اختلاف کرده اند که آیا این نوع عشق ممدوح است یا مذموم. بعضی آن را مذمت کرده اند و بعضی خوب دانسته اند، و بعضی از رذایل دانند و بعضی از فضایل شمرند، بعضی گویند مرض نفسانی است و بعضی گویند جنون الهی است. صدرالدین و اخوان الصفا را عقیده بر آن است که این نوع عشق که نتیجه ٔ آن التذاذ به صورتهای زیبا است و محبت مفرط به زیبارویان است که در نفوس اکثر ملت ها و امم موجود است. نیز از قراردادهای الهیه است که تابع مصالح و حکم خاصی است و از این جهت مستحسن و ممدوح است و اینگونه عشق ها اکثر منشاء صنایع ظریفه است. عشق به زیبارویان منشاء نکاح و زواج و بقای نوع است. عشق به صبیان و غلمان که در میان بزرگان علم و حکمت است جهت تعلیم و تأدیب و آموختن علم و صنعت است و عنایت حق تعالی ایجاب میکند که این نوع عشقها باشد تا معلم به متعلم خود توجه کند، و محبت و علاقه میان افراد عامل مهم است که آنها را بیکدیگر پیوند داده و نظام خاص اجتماعی و تعاونی را مستقر میدارد و هیچ نوع عشقی اعم از عشق اناث به ذکور و ذکور به اناث و ذکور به ذکور بیهوده نیست و تمام عشقها از امور ممدوحه اند و برای مصالح خاص میباشند. معشوقات نیز برحسب توجه و نظر اشخاص متفاوت و متکثرند از این قرار:
1- محبت نفوس حیوانیه به نکاح. 2- محبت رؤساء برای ریاسات و حفظ آن. 3- محبت و عشق تجار برای جمعآوری ثروت و مال. 4- محبت علماء و حکما در اندوختن علوم و معارف و احکام و مسائل علمی. 5- محبت و عشق اهل صنعت بر اظهار صنع خود و به وجود آوردن مصنوعات خوب.
عشق مجرد از شوق مخصوص عقول مجرده است که از هر جهت بالفعلند و درموجوداتی که از جهتی بالفعل و از جهتی دیگر بالقوه اند عشق و شوق غریزی هر دو موجود است و بالاخره عشق ساری در تمام موجودات است، «کل واحد من البسائط الغیرالحیه قرین عشق غریزی لایتخلی عنه البته». «فی بیان طریق آخر فی سریان معنی العشق فی کل الاشیاء». تمام ارتباطات صور و اتصالات ترکیبات و تألیفات موجودات از عشق و شوق خاصی است که آنها را به طرف کمال میکشاند وهمان عشق و شوق است که مبداء حرکات و تحولات آنها است. و ذات حق خود عاشق ذات خود است و معشوق ذات خود است و عشق کل و منبع تمام عشقها است که از او عشق به تمام موجودات افاضه میشود و در تمام کائنات سریان یابد. (از فرهنگ علوم عقلی از اخوان الصفا و رسائل فلسفیه ٔ رازی). از حد درگذشتن دوستی. شیفتگی. شیفتن. مهربانی. دلشدگی. دوستگانی. هوی. دل دوستی. کام. کامه. بیدلی. شعف. شغف. غرام. شیدائی. خاطرخواهی. خواهانی. صبابه.
شواهد ذیل راجع به عشق است در همه ٔ معانی:
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم.
شهید.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر ازدخ.
شاکر بخاری.
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شد از عشقش و ایارده گوی.
خسروانی.
یا رب مرا به عشق شکیبا کن
یا عاشقی به مرد شکیبا ده.
اورمزدی.
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت.
فردوسی.
بخندد بگوید که ای شوخ چشم
ز عشق توگویم نه از درد و خشم.
فردوسی.
نباید که برخیره از عشق زال
نهال سرافکنده گردد همال.
فردوسی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
وای آنکو بدام عشق آویخت
خنک آنکو ز دام عشق رهاست
عشق برمن در عنا بگشاد
عشق سرتابسر عذاب و عناست.
فرخی.
به دلْشان نماند از غم عشق تیو
به یک ره زهر دو برآمد غریو.
عنصری.
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل.
منوچهری.
چنان کز سال و مه تنین شود مار
شود عشق از ملامت صعب و دشوار.
(ویس و رامین).
نبرّد عشق راجز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
(ویس و رامین).
عشق محالست و نباشد هگرز
خاطر پرنورمحل محال.
ناصرخسرو.
ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام
آنگه که به آرزو تو را خواسته ام.
ابوالفرج رونی.
بیخودان را ز عشق فایده ایست
عشق و مقصود خویش بیهده ایست
نیست در عشق خط خود موجود
عاشقان را چه کار با مقصود
عشق و مقصود کافری باشد
عاشق از کام خود بری باشد.
سنائی.
پشت بنفشه از غم پیری بخم بماند
گوئی که عشق و مفلسی او را بهم گرفت.
ادیب صابر.
تو خورشیدی و خورشیدی جوانی
ز عشقت بر سر دیوار دارم.
عمادی.
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان تو
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
صورت عین شین قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم.
خاقانی.
دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد
عقل کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد.
خاقانی.
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش !
نور خورشید و دیده ٔ خفاش !
ظهیر فاریابی.
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست.
نظامی.
عشق مغز کاینات آمد مدام
لیک نبود عشق بی دردی تمام (کذا)
قدسیان را عشق هست و درد نیست
درد را جز آدمی درخورد نیست.
عطار.
مرد را بی عشق کاری چون بود
این چنین خر بی فساری چون بود.
عطار.
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو بجز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
عشق چون وافی است وافی میخرد
در حریف بیوفا می ننگرد.
مولوی.
عشق گر زیبا بود معشوق گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نازیبا چه کار
تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهد است
مست جام عشق را با شاهدرعنا چه کار.
شیخ فخرالدین عراقی (از آنندراج).
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است و هوس تندباد.
سعدی.
ما را نظربه خیر است از عشق خوبرویان
آنکو به شر کند میل او خود بشر نباشد.
سعدی.
عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار.
حافظ.
لطیفه ای است نهانی که عشق ازو خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست.
حافظ (از آنندراج).
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست.
جامی.
عشقت بمیان جان نهادم
مهر همه بر کران نشاندم.
صائب (از آنندراج).
میرساند چو ضعیفان تهیدست ز دور
ماه نو عشق بلندی خم ابروی تو را.
سالک یزدی (از آنندراج).
ناتوانی عاقبت دلدار ما خواهد شدن
دوستان عشقی که غم غمخوار ما خواهد شدن.
عبداﷲ سلطان (از آنندراج).
عشق خسرو کرد شکّر را به شیرینی مثل
ورنه شکّرنام بسیارستی اندر اصفهان.
قاآنی.
جنس شما آدمیان کم بقاست
عشق بود باقی و باقی فناست.
ایرج میرزا.
استهاءه؛ نیکو نمودن عشق را بر کسی. جَوی ̍؛ اندوه عشق. شَعَف، عشق که دل برد. عَلَق، عشق و محبت دائمی. غاش، عاشقی که عشق او بدرجه ٔ کمال رسیده باشد. هُوام، نوعی از جنون و عشق. هَوی ̍؛ عشق، در خیر باشد یا در شر: هوی لاعج، عشق سوزان و مولم. (از منتهی الارب).
- امثال:
عشق است و هزار بدگمانی.
عشق بر مرده نباشد پایدار.
عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند.
عشق را بنیاد بر ناکامی است.
عشق و رشک جدا نمی شود.
عشق و مشک پنهان نمی ماند.
عشق و جنون همسایه ٔ دیوار به دیوارند.
گر عشق حرم باشد سهل است بیابانها.
به عشق شیطان در چاه چهل ذرعی افعی گرفتن، به عشق عمر یا معاویه از چاه چهل گزی مار گرفتن، به دلخواه ناکسی بی مزدی، یا بامزدی ناچیز کاری دشوار و خطیر انجام دادن. (امثال و حکم دهخدا).
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبودعاقبت ننگی بود.
مولوی.
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
سنائی.
نظیر: لیس فی الحب مشوره؛ و کاکای امیر اعظم است عاشق است بهر کس که شما صلاح بدانید.
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بیزبان روشن تر است.
مولوی.
شرع را دست عقل کی سنجد
عشق در ظرف حرف کی گنجد.
سنائی.
بایدم دایم به راه او سِتاد
عشق شاگرد است و حسنش اوستاد.
عطار.
عشق و پس التفات زی دگران !
سوی غیری به غافلی نگران !
سنائی.
هنوز اول عشق است اضطراب مکن
تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن.
؟
مصراع ثانی را به مزاح به دخترانی که از جهاز یا شوهر رفتن عروسی حکایت کنند، گویند. (امثال و حکم دهخدا).
- عشق است، در اصطلاح عامیانه، خوشیم. شادیم. (فرهنگ فارسی معین).
- فلان را عشق است، در اصطلاح متصوفه، مورد کمال توجه است و شایان احترام است، مثلاً گویند: جمال مولی را عشق است. (از فرهنگ فارسی معین).
- عشقم نیست، در اصطلاح عامیانه، دلم نمیخواهد. (فرهنگ فارسی معین).
- عشق کسی دبه کردن، دگرباره خواهانی کردن. خواهش مجدد و طمع زیادت کردن وی. (فرهنگ فارسی معین).
- عشق کسی کشیدن، در اصطلاح عامیانه، دلش خواستن. (فرهنگ فارسی معین). تمایل پیدا کردن. میل کردن. (از فرهنگ عوام).
|| در مصطلحات به معنی سلام و وداع آمده است، چه اصطلاح آزادان است که بجای سلام، علیک عشق اﷲ گویند. (از غیاث اللغات). رجوع به عشق زدن و عشق گفتن شود. || معشوق. (فرهنگ فارسی معین).

عشق. [ع َ ش َ] (ع اِ) ج ِ عَشَقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عشقه شود.

عشق. [ع َ ش َ] (ع مص) عشق آوردن و چیره گردیدن دوستی بر کسی. (از منتهی الارب). عاشق شدن. (المصادر زوزنی). نیک شگفت داشتن. (تاج المصادر بیهقی). تعلق قلب به کسی. (از اقرب الموارد). || چسبیدن. (از منتهی الارب). التصاق به چیزی. (از اقرب الموارد). عِشق. مَعشَق. و رجوع به عشق و معشق شود.

عشق. [ع ِ] (ع مص) عَشَق است درتمام معانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). به حد افراط دوست داشتن. (فرهنگ فارسی معین). بسیار دوست داشتن چیزی. (غیاث اللغات). رجوع به عَشَق شود.

عشق. [ع َ ش ُ] (ع اِ) نیکو و برابر کنندگان در نشاندن درختهای ریاحین را. (منتهی الارب). اصلاح کنندگان و صاف کنندگان غرسهای ریاحین، مفرد آن عَشیق یا عَشوق است. (از اقرب الموارد).


خانه خانه دار

خانه خانه دار. [ن َ / ن ِن َ / ن ِ] (نف مرکب مرخم) صاحب خانه خانه. دارای خانه های متعدد. بشکل جداول و دارای خانه های مربع شکل.


خانه خانه کردن

خانه خانه کردن. [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ ک َ دَ] (مص مرکب) بشکل خانه خانه درآوردن. صاحب خانه های متعدد کردن:
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم.
مولوی.


خانه

خانه. [ن َ / ن ِ] (اِ) آن جایی که در آن آدمی سکنی می کند. (ناظم الاطباء). سرا. منزل. مستَقَرّ:
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.
شهیدبلخی.
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ.
رودکی.
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه به اندام او درمخید.
ابوشکور بلخی.
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را.
فردوسی.
همه خانه از بیم بگذاشتند
دل از بوم آباد برداشتند.
فردوسی.
چنان هم بمشکوی زرین من
چو در خانه ٔ گوهرآگین من.
فردوسی.
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای.
فرخی.
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زرد روی بی دیدار.
فرخی.
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
بترک خانه ٔ خان و بهند رایت رای.
عنصری.
فرمود تا خانه ای برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
و مکاریان آن بارها را بسوی خانه ٔ خود بردن اولیتر دیدند. (کلیله و دمنه). چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه).
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی.
خاقانی.
بسفر سفره گزین خوانچه مخواه
مرد خوان باش و غم خانه مخور.
خاقانی.
از هر آنچه بخلل خانه و نقصان جاه و غضاضت ملک و شماتت اعداء بازگردد تجافی نمائید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 ص 155).
خانه ٔ ظالمان نه دیر که زود
بفضیحت خراب خواهد بود.
اوحدی.
|| بیت. (برهان قاطع):
اطاق گفت با خرگوش خانه خان من
خیز و خاشاکت از او بیرون فکن.
رودکی.
بینیت همی بینم چون خانه ٔ کردان.
عماره مروزی.
ای بچه ٔ حمدونه ترسم که غلیواج
ناگه بربایدت در این خانه نهان شو.
لبیبی.
بخانه ٔ کهین در نیایند هرگز
که خانه ٔ مهینستشان جا و درخور.
ناصرخسرو
شناسی تو خانه ٔ کهین و مهین را
بجان تو است این دو تن نیک بنگر.
ناصرخسرو.
بدانید که مرگ خانه ٔ زندگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
تن ما یکی خانه دان شوره ناک
که ریزد همی اندک اندکش خاک
چو دیوار فرسوده شد زیر و بر
سرانجام روزی درآید بسر.
اسدی.
خواب ناید دختری را کاندران باشد که باز
هفته ٔ دیگر مر او را خانه ٔ شوهر برند
ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا
هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند.
سنائی.
او در خشم شده گفت: بر زبان من خطا کجا
رود که تخته ٔ زرین در خانه ٔ من است. (کلیله و دمنه).
خانه ٔ معشوقم و معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی.
مولوی.
خانه ٔ خود را شناسد خود دعا
تو بنام هر که خواهی کن ثنا.
مولوی.
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمردکه نام نکو گذاشت.
سعدی (گلستان).
ترا که خانه نئین است بازی نه این است.
سعدی.
ما خانه خراب کردگان را
در دل غم خانمان نگنجد
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی.
بس عمارت که بود خانه ٔ رنج
بس خرابی که بود خانه ٔ گنج.
جامی.
- آبخانه، مستراح. آبشتگاه. (ناظم الاطباء). رجوع به آبخانه شود.
- آبدارخانه، مخزن مشروبات و شربت آلات. (ناظم الاطباء). رجوع به آبدارخانه شود.
- آتشخانه، آتشکده. جائی که در آن آتشبازی می سازند. (ناظم الاطباء). مخزنی که حرارت مرکزی کارخانه یا ماشینهای متحرک حرارتی در آن ایجاد میشود. رجوع به آتشخانه شود.
- آجُرخانه، آجری که متعلق بخانه است. اصطلاحاً به اشیاء ضروری خانه اطلاق میشود. مثلاً: چون گوئیم فلانی حتی آجر خانه را برد، مقصود این است که هر چه متعلق بخانه بوده و نبایستی از خانه منفک شود و اگر منفک شود بی ارزش است فلانی به آن دست یازیده و آن را برده است.
- آسایش خانه، آسایشگاه. مکانی که غالباً مرضی بدانجا میروند و دوره ٔ نقاهت را می گذرانند.
- آشپزخانه، جایی که در آن طعام پزند. مطبخ. (ناظم الاطباء). رجوع به آشپزخانه شود.
- آشخانه، جایی که در آن طعام به مردم دهند. (ناظم الاطباء).
- آفتاب خانه، خانه ٔ آفتاب. تابخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به تابخانه شود.
- آفتابه خانه، لولهنگ خانه. جایی که در آنجا آفتابه های مستراح قرار دارد. رجوع به آفتابه خانه شود.
- آهنگرخانه، جایی که در آنجا آهنگری کنند. چلنگرخانه. رجوع به چلنگرخانه شود.
- آئینه خانه، اطاقی که دیوارهای آن از آیینه پوشیده شده باشد.
- اثاث ِ خانه، اثاث و اسباب متعلق بخانه. اثاث البیت. خنفر. دامال. رجوع به «اثاث خانه » و «اثاث البیت »و «اسباب خانه » شود.
- ادبخانه، مکتب خانه. مدرسه.
- || مبال، مستراح. رجوع به ادبخانه شود.
- از خانه بیرون کردن، از خانه خارج کردن. ساکنین خانه را از منزل راندن.
- از سرخانه افتادن، سر خانه بمعنی حدمعین است و از سر خانه افتادن بمعنی از پایه ٔ خود افتادن بود و آنچه بعضی نوشته اند که کنایه از کم زور شدن است در حقیقت معنیی است ملازم معنی مذکور و این مخصوص کشتی است و گرچه در غیر آن نیز مستعمل است. (از آنندراج):
میل و سنگ از سرمه دارد غمزه ٔ مردافکنش
ترسم از سرخانه افتد نرگس جادوفنش.
؟ (از آنندراج).
- اسباب ِ خانه، اثاث البیت. اثاثیه. متاع متعلق بخانه. رجوع به اسباب خانه شود.
- اسلحه خانه، مکانی که اسلحه در آن می گذارند. مخزن نگاهداری اسلحه. رجوع به اسلحه خانه شود.
- انگبین خانه، خانه ٔ مگس نحل. جایی که مگس عسل در آنجا عسل میگذارد:
در آن انگبین خانه بینی چو نحل
بجوش آمده ذوفنونان فحل.
نظامی.
- ایرمان خانه، ایرمان سرای. خانه ٔ کرایه ای و عاریتی. مأوای معشوق. سر کوی محبوب. حسرت خانه. دنیا. (ناظم الاطباء). رجوع به «ایرمان خانه » و «ایرمان سرای » شود.
- بادخانه، بادگیر. قله. (ناظم الاطباء). نوک و تیزی رأس کوه. بلندی. رجوع به بادخانه شود.
- بارخانه، خیمه و چادر و هر چیز مانند آن که در زیر وی اسباب و سامان سفر را از باران حفظ کنند. جوال. خورجین. عرق گیر و پالان ستور باری که در روی آن بار قرار میدهند. (ناظم الاطباء).
- || اسباب و سامانی که برای پادشاهان و امیران در سفر حمل کنند. مال التجاره که از جایی بجای دیگر میبرند. (ناظم الاطباء).
- || مکانی که مؤسسات حمل و نقل برای جای بار تعیین میکنند. رجوع به بارخانه شود.
- بازخانه، جایی که در آن بازهای شکاری است. جایی که بازان را تربیت میکنند و در آن جا نگاه میدارند. رجوع به بازخانه شود.
- بازیگرخانه، جایی که در آن تئاتر یا نمایشهای جالب توجه میدهند. رجوع به بازیگرخانه شود.
- باژخانه، محل پرداخت باج و خراج. جای پرداخت خراج. رجوع به باژخانه شود.
- بالاخانه، عمارت فوقانی. (ناظم الاطباء). طبقه ای از ساختمان که در روی طبقه ٔ دیگر قرار گرفته است نسبت به طبقه ٔ زیر.
- بت خانه، جایی که بت را در آنجا گذاشته و ستایش کنند. معبد بت پرستان. (ناظم الاطباء). بتکده. صنم خانه. رجوع به «بتکده » و «بتخانه » شود.
- بخانه ٔ عقل بازگشتن، بعد از خشم یا فکر باطلی حقیقت را فهم کردن و بحال عادی بازآمدن.
- بنّاخانه، خانه ای که بنّاسازی باشد. خانه ای که بنایان سازند و توجهی به استحکام آن نداشته و برای فروش آماده کرده باشند. قسمتی از ساختمان که متعلق به بنایان باشد. سابقاً اشراف و ثروتمندان که مالک تعداد زیادی منزل وساختمان بودند همیشه چند بنّا مثل سایر کارکنان دیگر در منزل میداشتند که جایگاه آن ها در منزل مالک بنّاخانه نام داشت.
- بندخانه، محبس. زندان. (ناظم الاطباء).
- بندخانه ٔ نای، فاصله ٔ مابین دوبند نیشکر. (ناظم الاطباء).
- بنده خانه، خانه ٔ بنده. خانه ٔ من. [این لفظ را کوچک در مقابل شخص بزرگ ادا میکند]. (ناظم الاطباء). بنده منزل. جایگاه غلامان و کنیزان. سابقاً که بردگان در خانه های اربابان بخدمت مشغول میبودند منزل و جایگاهشان در آن خانه بنده خانه نام داشت.
- بهارخانه، بتخانه. بتکده. بنای رفیع. (ناظم الاطباء). رجوع به بهارخانه شود.
- بیمارخانه، مریضخانه. بیمارستان. (ناظم الاطباء). مستشفی.
- پس خانه، چادر و بار و اسباب بزرگان و امراء که در سفر پس از آنکه حرکت کردند آنها را حرکت داده و یک منزل جلوتر برند و چادر را بر پا کنند تا در ورود آنان حاضر باشند. مقابل پیشخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به «پس خانه » شود.
- پست خانه، اداره ٔ پست. (ناظم الاطباء).
- پیش خانه، رواق و پیشگاه خانه و ایوانی که در مرتبه ٔ دوم خانه ساخته باشند. چادر و خیمه ای که در مسافرت از پیش فرستند. مقابل پس خانه. (ناظم الاطباء). رجوع به پیش خانه شود.
- تابخانه، خانه ای که بخاری و تنور در آن باشد. کوره. تنور. خانه ای که زمینش مانند زمین حمام مجوف بود و در آن آتش افروزند تا گرم شود و در مدت زمستان در آن جا بسر برند. خانه ای که در و دیوارش از آئینه بود و هر که در درون آن باشد بیرون را تواند دید. (ناظم الاطباء). رجوع به تابخانه شود.
- تاریک خانه، مکان تاریکی که عکاسها عکسهای خود را در آن ظاهر کنند. رجوع به تاریک خانه شود.
- تجارتخانه، حجره ٔ تجار که در آن جا به امر بازرگانی می پردازند. (ناظم الاطباء). رجوع به تجارتخانه شود.
- تشکخانه، جا و اطاقی در منازل که در آن تشک و اثاث خواب نهند.
- تصفیه خانه، امکنه ای که در آن جا آلات تصفیه ٔ ماده ای وجود دارد و بوسیله ٔ آنها آن ماده تصفیه میشود. چون: تصفیه خانه ٔ نفت، تصفیه خانه ٔ نی شکر.
- تعمیرخانه، جایی که در آنجا شیئی را مرمت میکنند. رجوع به تعمیرخانه شود.
- تلفنخانه، اداره ٔ تلفن. اداره ٔ مرکزی تلفن.
- تلگراف خانه، اداره ای که در آنجا مردم تلگرافهای خود را مخابره می کنند. رجوع به تلگراف خانه شود.
- تماشاخانه، محلی که در آنجا بعضی چیزهایی موهوم و پاره ای افسانه ها را مجسم می نمایند و جهت اشتغال و عبرت نفس کارهای خوش آیند ظاهر میسازند و تقلیدهای نیک درمی آورند. (ناظم الاطباء). تئاتر.
- تنبل خانه، جای گردآمدن تنبلها. معمولاً این کلمه بجایی اطلاق میشود که در آنجا عده ای فراهم می آیند و بدون اشتغال بکاری وقت میسوزانند.
- توپخانه، آن قسمت از اداره ٔ لشکری که سلاحشان توپ است. (ناظم الاطباء). قسمتی از لشکر که با توپ مسلح میباشند.
- || جایی که توپ ها را در آنجا میگذارند. (ناظم الاطباء).
- || (اِخ) میدانی است در تهران. رجوع به توپخانه شود.
- ته ِ خانه، دورافتاده ترین نقطه ٔ خانه. نقاط بی اهمیت منزل. چون: ته خانه را هم گشت. اثاثه ٔ بی اهمیت خانه. بنجل.
- جامه خانه، رخت خانه. (ناظم الاطباء). اطاق یا انباری که برای گذاردن جامه تخصیص می یابد:
مهندسان طبیعت ز جامه خانه ٔ غیب
هزار سله برآرند مختلف الوان.
سعدی.
- || جامه دان. (ناظم الاطباء). رجوع به جامه خانه شود.
- جباخانه، جبه خانه. اسلحه خانه. قورخانه. مخزن لشکر. (ناظم الاطباء). رجوع به جباخانه و جبه خانه شود.
- جبه خانه، اسلحه خانه. قورخانه. مخزن لشکر. (ناظم الاطباء).
- جنده خانه، فاحشه خانه. خانه ای که روسپی ها در آن به فسق می پردازند. رجوع به جنده خانه شود.
- جیبه خانه، جبه خانه. جباخانه. اسلحه خانه. قورخانه. (از ناظم الاطباء). رجوع به جیبه خانه شود.
- چاپارخانه، جایی که در آن اسب های چاپاری را نگاهدارند. (ناظم الاطباء). رجوع به چاپارخانه شود.
- چاپخانه، جایی که در آن نوشته ها را چاپ میکنند. مطبعه. (ناظم الاطباء).
- چای پزخانه،جایی که در آن جا سماور و وسایل درست کردن چای قراردارد و در آنجا چای درست می کنند.
- چای خانه، محل و جایی که در آنجا سماور و وسایل درست کردن چای وجود دارد و در آن محل چای درست میکنند. قهوه خانه.
- چپرخانه، مخفف چاپارخانه. محل نگاهداری اسبهای چاپاری. رجوع به «چاپارخانه » و «چپرخانه »شود.
- چشم خانه، چشمدان. حفره ای در استخوان پیشانی که چشم در آن قرار گرفته است. (ناظم الاطباء).
- چلنگرخانه، آهنگرخانه.
- حجله خانه، اطاقی که آراسته و زینت کرده اند تا عروس و داماد در آنجا بسربرند. (از ناظم الاطباء). رجوع به حجله خانه شود.
- حرمخانه، جایی که حرم در آن جا زیست میکند. اندرون. قسمتی از منزل که پردگیان راست.
- حوضخانه، اطاقی از منزل که در آن حوض قرار دارد. رجوع به حوضخانه شود.
- حویج خانه، صندوق خانه.مکانی از منزل که در آن جا مایحتاج زندگی می نهند. رجوع به حویج شود.
- خانه خانه، متخلخل. (ناظم الاطباء).
- || حجره حجره. (ناظم الاطباء).
- || سوراخ سوراخ. (ناظم الاطباء).
- || پارچه ای که نقش روی آن از شکلهای چهارضلعی تشکیل یافته است. رجوع به خانه خانه شود.
- خس خانه، کلبه ای که از گیاههای سبز معطر می سازند. (ناظم الاطباء).
- خلوت خانه، اطاق زن. (ناظم الاطباء).
- || اطاق. (ناظم الاطباء).
- || اطاق مخصوص. (ناظم الاطباء).
- || نمازگاه. (ناظم الاطباء). رجوع به خلوتخانه شود.
- خم خانه، میکده. میخانه. شراب خانه. (ناظم الاطباء):
سر به خمخانه ٔ تشنیع فرو خواهم برد.
سعدی (بدایع).
خم خانه ٔ خماران بشکست.
سعدی (مجالس).
ساقی بده آن کوزه ٔ خمخانه بدرویش
کآنها که بمردندگل کوزه گرانند.
سعدی (طیبات).
- خورشخانه، مطبخ. (ناظم الاطباء). آشپزخانه. جایی که در آنجا خوراک پزند. رجوع به خورشخانه شود.
- خویش خانه، خانه ٔ خویش. خانه ٔ خویشاوند. (اضافه ٔ مقلوب است).
- خیاطخانه، درزیگاه. آنجا که لباس بهر مردمان دوزند. رجوع به خیاطخانه شود.
- خیشخانه، خیمه ای که از پارچه ٔ کتانی و یا از نی سازند. خانه ای که جهت دفع گرما سازند و اطراف آن را از خار شتر برآورند و از بیرون پیوسته آب بروی پاشند. (ناظم الاطباء).
- || پیراهن کتان. (ناظم الاطباء).
- || زر خالص. (ناظم الاطباء). رجوع به خیشخانه شود.
- خیل خانه، خاندان و دودمان. (ناظم الاطباء):
سالار خیلخانه ٔ دین حاجب رسول
سردفتر خدای پرستان بی ریا.
سعدی.
- داروخانه، دواخانه. آنجایی که داروها را میسازند و میفروشند. (ناظم الاطباء).جایی که دارو برای مرضی آماده میکنند. رجوع به «داروخانه » و «دواخانه » شود:
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانه ٔ سعدی ستانند.
سعدی.
- دباغخانه، جایی که در آنجا پوست را پیرایش کرده دباغی میکنند. (ناظم الاطباء). رجوع به دباغخانه شود.
- امثال:
گذر پوست به دباغخانه می افتد. نظیر: آخر نخ از سوزن رد میشود.
- دبیرخانه، اداره ای که مسؤول انجام کارهای دفتری مؤسسات بزرگ است. چون: دبیرخانه ٔ دانشگاه، دبیرخانه ٔ سازمان ملل متحد. رجوع به دبیرخانه شود.
- در جایی یا بجایی خانه کردن، مقیم شدن در آنجا. چون: من دیگر به میخانه خانه کردم.
- در خانه، دری که خانه را به بیرون مربوط می کند.
- || دربار پادشاهی و سرای سلطنتی. (ناظم الاطباء).
- || خانواده، محیط خاندان. چون: فلانی در خانه ٔ فلان کس بزرگ شده است ». رجوع به در خانه شود.
- درِ خانه ای بازداشتن، کنایه از آمد و شد زیاد داشتن آن خانه. چون: فلانی درِ خانه اش باز است. واریز خرجی بیش از عادت در خانه داشتن.
- درشکه خانه، جایی که درشکه را در آن جا قرار میدهند و طویله ٔ اسبهای درشکه نیز در آنجاست. رجوع به درشکه خانه شود.
- دفترخانه، محضر اسناد رسمی. جایی که مردمان در آنجا معاملات یعنی عقودو ایقاعات و بعضی از اسناد خود را به ثبت میرسانند.رجوع به دفترخانه شود.
- دلاّ ل ِ خانه، آنکه شغلش آماده کردن خریدار و فروشنده ٔ خانه است برای معامله ٔ خانه. واسطه ٔ معامله ٔ خانه. گاهی دلال خانه در اجاره دادن خانه نیز واسطه میشود.
- دندانخانه، جای دندان در دهان. رجوع به دندان خانه شود.
- دواخانه، داروخانه. آنجا که دارو و دوا برای مرضی سازند و در اختیار آنها گذارند.
- دوستاقخانه، زندان. محبس. جایی که مردمان را ببند کشند. رجوع به «دوستاق » و «دستاق » شود.
- دولت خانه، بارگاه. کوشک. خانه. (ناظم الاطباء).
- || سرای سلطنتی قزوین. (ناظم الاطباء). رجوع به «دولت خانه » شود.
- دویتخانه، جایی که در آنجا به امور دفتری می پردازند. رجوع به «دویت » و «دویت خانه » شود.
- دیوان خانه، بارگاه سلطنت. (ناظم الاطباء).
- || محل قضاوت و حکومت و عدالتخانه. (ناظم الاطباء).
- || دار الحکومه. (ناظم الاطباء).
- || اطاق شورا. (ناظم الاطباء). رجوع به دیوانخانه شود.
- راست خانه، کسی که با همه کس از روی راستی و درستی و دیانت و امانت معاش کند. (ناظم الاطباء).
- راهدارخانه، جایگاه محافظین راهها در طول راه. محل قراسورانها. محل مستحفظین جاده ها.
- رخت شوی خانه، جایی که در آن جا جامه ها را میشویند. گازرگاه. (ناظم الاطباء). رجوع به رخت شوی خانه شود.
- رصدخانه، رصدگاه. جایی که در آنجا رصد بندند. (ناظم الاطباء).
- رقاصخانه، جایی که در آنجا رقاصان رقص کنند. فحش گونه ای است که به بعضی از امکنه دهند. رجوع به «رقاص خانه » شود.
- رودخانه، بستررود. مجرای رود. (ناظم الاطباء). رود. رجوع به رودخانه شود.
- زَرّادخانه، اسلحه خانه. (ناظم الاطباء). رجوع به زرادخانه شود.
- زرگرخانه، جایی که در آنجا زرگری کنند. رجوع به زرگرخانه شود.
- زنبورکخانه، نوعی از توپهای کوچک که آن را بر شتر حمل میکنند با شتر حامل آن. رجوع به زنبورک شود.
- زورخانه،محلی است که در آنجا ورزشهای خاص میکنند. رجوع به زورخانه شود.
- سربازخانه، سرای سپاهیان. (ناظم الاطباء). محلی که سربازان در آنجا زیست و تمرین و مشق عملیات سربازی میکنند. جایی که سربازان را برای روز جنگ آماده میکنند. رجوع به سربازخانه شود.
- سردخانه، محلی است که آن را با وسایل خاص سرد میکنند و در آنجا اشیاء فاسدشدنی را حفظ میکنند. رجوع به سردخانه شود.
- سفارتخانه، خانه ای که در آن هیئت سفارت منزل کنند. وامور سیاسی مربوط بکشور خویش را انجام دهند. رجوع به سفارتخانه شود.
- سفره خانه، محلی است از منزلها که در آنجا غذا صرف میشود. اطاق غذاخوری. (ناظم الاطباء).
- سقاخانه، جایگاهی است که مردمان در آن آب ذخیره میکنندتا تشنگان با نوشیدن آب از آن رفع عطش کنند. این مکان چون در نزد مردم مقدس است آنها غالباً با روشن کردن شمع و دخیل بستن و انجام سایر مراسم مذهبی رفع حاجت خود را میطلبند. رجوع به سقاخانه شود.
- سلاح خانه، جبه خانه. اسلحه خانه. (ناظم الاطباء).
- سلاخ خانه، محلی که گوسفندان را میکشند و پوست آنها را از لاشه جدا میکنند.
- سلطنت خانه، سرای سلطنت. بارگاه شاهی. درگاه پادشاهی:
تو آن در مکنون یکدانه ای
که پیرایه ٔ سلطنت خانه ای.
سعدی (بوستان).
- سیاه خانه، خیمه ٔ صحرانشینان. (ناظم الاطباء).
- || زندان. محبس. (ناظم الاطباء).
- || خانه ٔ بی میمنت، بی یمن. (ناظم الاطباء). رجوع به سیاه خانه شود.
- سیه خانه، سیاه چادر. چادر مردم صحرانشین. (ناظم الاطباء).
- || محبس. زندان. (ناظم الاطباء).
- || خانه ٔ بدیمن. (ناظم الاطباء). رجوع به سیاه خانه شود.
- شبخانه، شبستان. (ناظم الاطباء).
- || حرمسرای شاهان. (ناظم الاطباء).
- || خانه ای که شبها درویشان در آن بسر برند. (ناظم الاطباء).
- || خلوتگاهی که شبها در آن عبادت کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به شبخانه شود.
- شترخانه، جایی که در آن شتران را نگاهداری کنند. محلی چون طویله که در آن شتران را محافظت نمایند:
ز سیم و زر و قندز و لعل و در
شتر با شترخانه ها گشت پر.
نظامی.
رجوع به شترخانه شود.
- شرابخانه، خمخانه. میخانه. میکده. (ناظم الاطباء). رجوع به شرابخانه شود.
- شربتخانه، مخزن داروها. تبنگوی داروها. (ناظم الاطباء).
- || مخزن شربت آلات. (ناظم الاطباء). رجوع به شربتخانه شود.
- شرفخانه، نام نقطه ای است در آذربایجان. رجوع به شرفخانه شود.
- شیرکخانه، میخانه. (ناظم الاطباء). نام محلی که در آن مشروبات الکلی درست کنند. رجوع به شیرکخانه شود.
- شیره پزخانه، جایی که در آن شیره درست میکنند. رجوع به شیره و شیره پزخانه شود.
- شیره خانه، محلی است که در آنجا شیره که یکنوع مخدری است میکشند. رجوع به «شیره کشخانه » و «شیره خانه » شود.
- شیره کشخانه، محلی است که در آنجا شیره که یکنوع مخدری است میکشند. رجوع به شیره کشخانه و «شیره خانه » شود.
- شیشه گرخانه، محلی است که در آنجا شیشه میسازند. رجوع به شیشه گرخانه شود.
- صابون پزخانه، محلی است که در آنجا صابون میپزند.
- || نام محلتی است در جنوب تهران. رجوع به صابون پزخانه شود.
- صاحب خانه، مالک خانه.
- || موجر. رجوع به صاحبخانه شود.
- صندوق خانه، جایی که در آن کالا و متاع و اسبابهای نفیس و چیزهای قیمتی و لباسهای فاخر و جز آن نهاده و در صندوق حفظ می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به صندوقخانه شود.
- صنم خانه، بتخانه. بتکده:
کز صنم خانه های گنبد خاک
دور شو کز تو دور باد هلاک.
نظامی.
صنم خانه هایی چو خرم بهار.
نظامی.
رجوع به صنم خانه شود.
- ضرابخانه، محلی که در آنجا پول سکه میزنند. درمسرا. درمکده. (ناظم الاطباء). رجوع به ضرابخانه شود.
- طباخ خانه، جایی که در آنجا طباخت و آشپزی کنند. مطبخ. آشپزخانه. رجوع به طباخ خانه شود.
- طربخانه، جای عیش و عشرت. عشرتخانه. رجوع به طربخانه شود.
- طهارت خانه، مبال. کنار آب. جای ضرور. (ناظم الاطباء). رجوع به طهارت خانه شود.
- عبادتخانه، مکان عبادت. مکان پرستش. (ناظم الاطباء). جایی که در آن عبادت کنند. معبد.
- عدالتخانه، جای عدل و داد.
- || دادگستری، عدلیه. محلی که مردمان در آنجا شکایت خود میبرند و رفع نزاع می خواهند. رجوع به عدالتخانه شود.
- عروس خانه، جایی که محل عروسی است. خانه ای که در آن عروسی برپاست. رجوع به عروسی شود.
- عزاخانه، ماتم خانه. محلی که در آنجا عزا برپا میکنند. (ناظم الاطباء).رجوع به عزاخانه شود.
- عزب خانه، محلی که در آنجا زن و مرد به فراش هم میروند.
- || فاحشه خانه، جنده خانه. رجوع به عزب خانه شود.
- عشرتخانه، جای عیش و عشرت. عشرتگاه. (ناظم الاطباء): نوای نشاط و خرمی به عشرتخانه ٔ ناهید رسانید. (حبیب السیر ج 3 ص 155). رجوع به عشرتخانه شود.
- عصارخانه، جایی که در آنجاعصاری کنند. جایی که در آنجا شیره ٔ انگور یا روغن نباتی میگیرند. رجوع به عصارخانه شود.
- عمل خانه، جای عمل. رجوع به عمل شود:
عمل خانه ٔ دل بفرمان تست
زبان خود عمل دار دیوان تست.
نظامی.
- غریب خانه، جایی که در آنجا غرباء بسر میبرند. خانه ٔ غریبان. رجوع به غریب شود.
- غسالخانه، مرده شوی خانه. جائی که در آن مردگان رابشویند. (ناظم الاطباء). رجوع به غسالخانه شود.
- غلامخانه، جای غلامان بسراها. محلی که برای غلامان در سراها سازند. رجوع به غلامخانه شود.
- فاحشه خانه، جنده خانه. جایی که محل روسپیان است و مردمان برای زنا بدانجا میروند. رجوع به فاحشه خانه شود.
- فراشخانه، جایی که در آنجا فراشان بسر میبرند. محلی در سراها یا مؤسسات که از آن فراشان است. رجوع به فراشخانه شود.
- فیلخانه، اصطبل فیل. (ناظم الاطباء). جای و طویله ٔ فیلان. رجوع به فیل خانه شود.
- قاطرخانه، محلی که در آن قاطر است.طویله ٔ قاطران. جای نگاهداری و حفاظت قاطران. رجوع به قاطرخانه شود.
- قحبه خانه، جنده خانه. فاحشه خانه. رجوع به قحبه خانه و فاحشه خانه شود.
- قرائتخانه، جایی که در آنجا مردمان بقرائت وقت میگذارنند. اطاق مطالعه. رجوع به قرائتخانه شود.
- قراولخانه، جایی که در آن جا قراولان منزل دارند. (ناظم الاطباء). رجوع به قراولخانه شود.
- قصابخانه،جایی که در آنجا گوسفندان را ذبح میکنند. (ناظم الاطباء). جایی که در آنجا گوسفندان ذبح شده را میفروشند.رجوع به قصابخانه شود.
- قورخانه، جبه خانه. اسلحه خانه. رجوع به قورخانه شود.
- قونسولخانه، منزل قونسول. قونسولگری. رجوع به «قونسول » و «قونسولخانه » و «قونسولگری » شود.
- قهوه خانه، جایی که در آن جا مردمان فراهم می آیند و با نوشیدن چای و قهوه و غذاهای ساده وقت می گذرانند. رستوران ساده. کافه. جایی که در آن چای و قهوه می پزند. (ناظم الاطباء). رجوع به قهوه خانه شود.
- کارخانه، دکان و حانوت.
- || پیشه گاه و جایی که در آن پیشه و صنعتی را به انجام می رسانند. (ناظم الاطباء).
- || دستگاه کیمیاگری و دواسازی. (ناظم الاطباء).
- || جبه خانه یا قورخانه. (ناظم الاطباء).
- || هر جایی که انجام کارهای عمومی در آن دایر باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کارخانه شود.
- کاروانخانه، کاروانسرا. بناهای عمومی که درآن کاروانیان منزل کنند. رجوع به کاروانسرا شود.
- کاغذخانه، کارخانه ٔ کاغذسازی. (ناظم الاطباء). رجوع به کاغذخانه شود.
- کالسکه خانه، جایی که در آن جا کالسکه گذارند. محل گذاردن کالسکه در منزلها. رجوع به کالسکه خانه شود.
- کتابخانه، ارغنگ. جایی که در آن کتابهای خطی یا چاپی را جمع کرده و با نظم و ترتیب معینی قرار میدهند. قفسه ای که در آن کتاب میگذارند. (ناظم الاطباء). رجوع به کتابخانه شود.
- کتب خانه، کتابخانه:
بسکه خرابات شد صومعه ٔ صوف پوش
بسکه کتب خانه گشت مصطبه ٔ دردخوار.
سعدی (طیبات).
- کرایه خانه، اجاره بها. رجوع به کرایه خانه شود.
- کرسی خانه، اطاقی از منزل که در آنجا کرسی مینهند. رجوع به کرسی خانه شود.
- کُشک خانه، انبار مخزن. (ناظم الاطباء). رجوع به کشک خانه شود.
- کشیک خانه، جایگاه حارسین و نگاهبانها. آنجا که نگاهبانان بوقت نگهبانی بسر برند. رجوع به کشیک خانه شود.
- کلاش خانه، خانه ٔ عنکبوت. تارعنکبوت. رجوع به کلاش خانه شود.
- کمان خانه، گوشه ٔ کمان. (ناظم الاطباء). رجوع به کمان خانه شود.
- کوره پزخانه، جایی که بدانجا آجر پزند. جایی که در آن جا خشت را پخته آجر کنند. جایی که در آنجا آهک و گچ درست کنند. رجوع به کوره پزخانه شود.
- کولی خانه، جایگاه کولیان. آنجا که کولیان در آن زیست میکنند. رجوع به کولی خانه شود.
- گاریخانه، جای گذاردن گاری. محلی که در آنجا گاری گذارند. رجوع به گاری خانه شود.
- گداخانه، جایی که در آنجا گدایان را حفاظت کنند. جایی که در آنجا گدایان بسر برند. رجوع به گداخانه شود.
- گرمخانه، آنجایی از حمام که زیر آن خالی است و در آن آتش می افروزند. حجره ای مر دواسازان را که داروها را در آن می خشکانند. (ناظم الاطباء). رجوع به گرمخانه شود.
- گلخانه، محلی که در آن گل و ریاحین می پرورانند. جایی که در زمستانها به آنجا گل و ریاحین می گذارند ومانع از بین رفتن آن میشوند. رجوع به گلخانه شود.
- گمرک خانه، جایی که در آن خراج و گمرک از مال التجاره میگیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به گمرک خانه شود.
- گنج خانه، خزانه و مخزن. گنجینه. (ناظم الاطباء):
در آن گنج خانه که زر یافتند
ره از اژدها پرخطر یافتند.
نظامی.
رجوع به گنج خانه شود.
- گورخانه، قبر. مقبره. مدفن. جایی که مرده را در آنجا دفن میکنند. رجوع به گورخانه شود.
- لولهنگ خانه، آفتابه خانه. رجوع به لولهین خانه شود.
- لولهین خانه، آفتابه خانه. جایی که آفتابه ها را در آنجا می گذارند. رجوع به لولهین خانه شود.
- لولی خانه، فاحشه خانه. جنده خانه. رجوع به لولی خانه شود.
- ماشین خانه، جایی که در آن ماشین و دستگاه تولید نیروی کارخانه قرار دارد. رجوع به ماشین خانه شود.
- مبارکخانه، خانه ٔ مبارک و میمون. خانه ٔ بامیمنت:
گر بخانه در ز راه در شوید
این مبارکخانه را، در حیدر است.
ناصرخسرو.
رجوع به مبارک خانه شود.
- مردارخانه، زندان. (ناظم الاطباء).
- || در بازی نرد آن خانه که مهره در وی ششدر و یاهفت در افتد و نتواند بیرون آید. (ناظم الاطباء). رجوع به مردارخانه شود.
- مرده شوی خانه، غسالخانه. جایی که در آن مرده را میشویند. (ناظم الاطباء). رجوع به مرده شوی خانه شود.
- مریضخانه، بیمارستان. (ناظم الاطباء).
- || مستشفی. جایی که بیماران را پذیرایی کنند و بعلاج آنان پردازند. رجوع به مریضخانه شود.
- مسافرخانه، میهمانخانه. کاروانسرای. منزلگاه مسافر. (ناظم الاطباء). رجوع به مسافرخانه شود.
- مشورتخانه، جایی که در آنجا رایزنی کنند. محل برای مشورت در امری. رجوع به مشورتخانه شود.
- معلم خانه، جای درس و تحصیل و مدرسه. (ناظم الاطباء).
- || دار المعلمین، دانشسرای. جایی که معلم تربیت میکنند. مدرسه ٔ عالی در تهران از مستحدثات ناصرالدین شاه قاجار. (ناظم الاطباء). رجوع به معلم خانه شود.
- مکتب خانه، جای تعلیم کودکان. (ناظم الاطباء). رجوع به مکتب خانه شود.
- مهمان خانه، جایی که مسافر و مردم غریب در آن منزل میکنند. کاروانسرای. جایی که از مهمان، میزبان میزبانی کند. (ناظم الاطباء).
- || خانقاه و جایی که به فقرا و مساکین طعام میدهند. (ناظم الاطباء).
- || دنیا. روزگار. (ناظم الاطباء).رجوع به مهمانخانه شود.
- میخانه، میکده. جایی که در آن شراب میفروشند. خانه ٔ شراب فروشی. (ناظم الاطباء). جائی که در آن شراب میفروشند و در آنجا شراب مینوشند. رجوع به میخانه شود.
- میوه خانه، دکان میوه فروشی. جایی که میوه در آن فراوان باشد. (ناظم الاطباء).
- میهمان خانه، مهمانخانه. رجوع به مهمانخانه شود.
- نانواخانه، جایی که در آنجا نان پزند. نانوایی. رجوع به نانواخانه شود.
- نقاره خانه، جایی که نقاره می کوبند. رجوع به نقاره خانه شود.
- نقاشخانه، نگارخانه. رجوع به نگارخانه شود.
- نگارخانه، خانه ٔ بنقش و نگار آراسته شده و نقاشی کرده. (ناظم الاطباء).
- نمازخانه، جای نمازگزاری. معبد. مسجد. مصلی. اخیراً به کلیسا و کنیسه اطلاق میشود. رجوع به نمازخانه شود.
- نواخانه،زندان. محبس. بندی خانه. (ناظم الاطباء):
ببوسی گرت عقل و تدبیر هست
ملکزاده را در نواخانه دست.
سعدی (بوستان).
- نوانخانه، جای فقرا. محلی که فقرا و بی کسان را نگاهداری میکنند.
- نوره خانه، محلی است در حمامها که در آنجا مردمان نوره بکار برند. واجبی خانه. رجوع به نوره خانه شود.
- نهارخانه، جای نهار خوردن. جایی که در آنجا مردم غذای ظهر خود را صرف میکنند.
- || مهمانخانه ای که فقط غذای ظهر دارد. رستورانی که فقط در ظهرها دایر است. رجوع به ناهارخانه شود.
- نهانخانه، خلوت خانه و جای خلوت. جایی که در زیرزمین میسازند جهت نشستن در هواهای گرم تابستان. جایی که درآن غله ذخیره میکنند. (ناظم الاطباء). مخزن.
- || زبیل دان. جایی که در آن خاشاک و خاکروبه می ریزند. (ناظم الاطباء).
- || مقبره ٔ گور. (ناظم الاطباء). رجوع به نهانخانه شود.
- واجبی خانه،نوره خانه. محلی است در حمامها که در آنجا مردمان نوره استعمال میکنند. رجوع به واجبی خانه شود.
- وزارت خانه، محل وزارت. حوزه ای که وزیر و کارمندانش مشغول انجام وظیفه اند. رجوع به وزارتخانه شود.
- هزارخانه، هزارتو. معده ٔ دوم ستور. (ناظم الاطباء). هزارلا. رجوع به هزارخانه شود.
- هم خانه، دو یا چند نفر که در یک منزل باشند هر یک هم خانه اند مر دیگری را. هم منزل. (ناظم الاطباء):
کی بود جای ملک در خانه ٔ صورت پرست
رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش.
سعدی (خواتیم).
- || یار. رفیق. (ناظم الاطباء).
- || شوهر. (ناظم الاطباء).
- || زن. زوجه. (ناظم الاطباء). رجوع به هم خانه شود.
- یتیم خانه، جای باش دزدان و عیاران. (ناظم الاطباء).
- || دارالایتام. جایی که از یتیمان پذیرایی و نگاهداری میکنند. رجوع به یتیم خانه شود.
در آنندراج ترکیباتی غیر از آنچه در لغت نامه آمده است وجود دارد که بنظر میرسد این ترکیبات ترکیباتی است که مستعمل در ایران نبوده و در هندوستان رایج میباشد و در لغت نامه آن ترکیبات در محل خود خواهد آمد.
- امثال:
از خانه ٔ سوخته هرچه آید سود است.
اوحدی.
خانه ات آمدم دوغم ندادی برو از عقبت ماست می فرستم. و در کرمان متداول است و شبیه است به آن نشان که خودم آمدم ندادی نوکرم را فرستادم بده. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوانست.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه از طاعت است و خیر آباد
وین دو گر نیست نام خانه مباد.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم عیار ارزد.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
نظیر: الجار ثم الدار.
خانه ای را که دو کدبانوست خاک تا زانوست.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دوست کدبانو.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
این مثل خانه راست خود گفته
بدو کدبانوست نارفته.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه بدوکدبانو نارفته بود.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ بچه داری سِرکو را هم باید گل میخ کرد، یعنی خانه ای که دارای بچه است باید همه جا را مواظبت کرد. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه پر از دشمن باشد بهتر است تا خالی باشد: چون مردم خانه کم باشد دلگیر و نیز مطمع دزدان و اشرار شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ پرشیشه را سنگی بس است.
زلالی خوانساری (از امثال و حکم دهخدا).
خانه پرورد نازنین باشد.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه تاریک و مرد بیمایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ تنگ و روزی فراخ. (نقل از مجموعه مختصر امثال هند). گویا مراد مثل این باشد که با رغد و رخاء عیش، کوچکی خانه بچیزی نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ جولاه و مگس.
خانه چون تیره و سیاه شود
نقش بر وی کنی تباه شود.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ خالی به که پر از شیر و گرگ.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔخرس و انگور آونگ. نظیر: خانه ٔ خرس و بادیه ٔمس. (از امثال و حکم دهخدا). این مثل در جایی آورده میشود که از فاقد شی ٔ، شی ٔ خواسته شود.
خانه ٔ خرس و بادیه ٔ مس. نظیر: خانه ٔ خرس و انگور آونگ. (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به مثل قبل شود.
خانه ٔ خودت نشسته ای، حرف مردم را چرا میزنی. نظیر: نان خودش را میخورد و غیبت مردم رامیکند. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ داماد عروسی است، خانه عروس هیچ خبر نیست.نظیر:
خانه ٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زآن خبر.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه در کوی بختیاران کن
دوستی با لطیف کاران کن.
اوحدی (از امثال و حکم دهخدا).
نظیر: از نوکیسه قرض مکن.
خانه ٔ دروغگو آتش گرفت هیچکس باورنکرد. گویند: مردی به لاغ بارها بر بام شدی وفریاد برآوردی که خانه ام بسوخت. همسایگان به اطفای حریق گرد آمدندی و او بر خوش باوری و گولی آنان خندیدی. عاقبت شبی براستی آتش بخانه ٔ او درافتاد و او نفیر برآورد ولی این نوبت همسایگان بگمان مزاح بیاری اونشتافتند تا رخت و خانه طعمه ٔ آتش گردید. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ درویش را شمعی به از مهتاب نیست.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ دوستان بروب و در دشمنان مکوب. سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه را بساز به بیگانه بتاز:
چو آگاهی آمد بشاه اردشیر
چو اندیشه شد بر لب آبگیر
همی گفت ناساخته خانه را
چرا ساختم رزم بیگانه را.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه را یار و راه را یاران:
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
نظیر: الرفیق ثم الطریق.
خانه روشن کردن، غالباً برای بیمارانی که مرگ آنان نزدیک شده باشد پیش از حالت سکرات افاقه گونه ای دست میدهد و کسان او پندارند که رنجوربهبودی یافته یا روی در بهبودی دارد. لیکن سپس حالت نزع دررسد. حالت افاقه ٔ مذکور را خانه روشنی گویند وتعبیر مثلی را در نظایر این نیز استعمال کنند. مثال: حاکم جوشقان چند روز پیش از معزولی با مردم بسیار مهربان شده بود خانه روشن میکرده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ ساخته جامه ٔ دوخته، مثلی است که گوید ساختن خانه و دوختن جامه تعب و رنجی فراوان دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ شوهر هفت خمره ٔ زرداب دارد عروس را سزاوار است، چندی تحمل سوء اخلاق شوی و کسان اوکند. (امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ شیر عرین را کدخدا زیبد عرین.
نظیر:
خانه ٔ محمود را مسعود بایدکدخدای.
فرخی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ قاضی گردو بسیار است اما شماره دارد، یعنی اگر او مالی بسیار دارد مرا از آن بهره ای نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ قرضدار هر جا هست
ملک الموت را نظرگاه است.
مکتبی.
نظیر:
اندر جهان تهی تر از آن نیست خانه ای
کز وام کرد مرد ورا فرش و اوستام.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ کم آزاران در کوی مردمی است.
(از قابوسنامه بنقل امثال و حکم دهخدا).
خانه ٔ ناکرده نباید فروخت
شمع نیاورده ندانیش سوخت.
خواجو.
نظیر:
بدشت آهوی ناگرفته مبخش.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
خانه نپاید اگر نپایدبنیاد.
ملک الشعرا (از امثال و حکم دهخدا).
خانه نتوان کرد در کوی قیاس.
مولوی
زیرا قیاس نزد شیعیان صحیح نیست بنابر روایت: «اول من قاس...». (از امثال و حکم دهخدا).
خانه نشستن بی بی از بی چادری است. نظیر: آب نمی بیند و الا شناگر قابلی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه نشستن بی بی از بی کسی است. نظیر: خانه نشستن بی بی از بی چادری است. (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ویران میشود گر طفل گردد خانه دار. نظیر:
بکارهای گران مرد کاردیده فرست. (از امثال و حکم دهخدا).
در خانه آرد نماند.
در خانه اگر کس است یک حرف بس است.
در خانه بیعارها ساز و نقاره می زنند.
در خانه را ببند و همسایه را دزد مخوان.
در خانه مخواب تا بره نشتابی.
در خانه نشاید شدن الا بره در. قطران.
راحتی نیست در آن خانه که بیماری هست.
رفتم خانه ٔ خاله دلم واشه خاله خسبید دلم پوسید.
سگ خانه باش کوچک خانه مباش.
هیچ خانه بی بزرگترنباشد.
تاریخ خانه و خانه سازی: انسان عصر حجر به آرامی شروع بزندگی در غارهای طبیعی کرد خاصه در مناطق معتدله و چون به غار پناه برد دست بتزیین اطراف درونی آن زد و تزیینات و تغییراتی به اطراف آن داد و غار معروف گارون در فرانسه و چند غار دیگر درشمال اسپانیا شاهد خوبی بر این مدعی است. درمناطق حاره قبایل جنگل نشین کم کم پی بساختن خانه بردند و محتملاً عمل آنها در خانه سازی چنین بوده است: ابتدا چوبهایی در زمین می نشاندند و سپس آن را بشکل مخروطی در می آوردند که رأس آن مخروط سقف خانه بود بعد اطراف این کلبه های مخروطی را با برگ یا اندودی از گل و خاشاک میپوشانیدند. امروز نیز چنین خانه هایی در قسمتهای مختلف جهان وجود دارد که از آن نوع است: خانه های قبایل افریقای مرکزی و کلبه های سرخ پوستان امریکایی. البته با این فرق که سرخ پوستان پوشش خانه های خود را بیشتر با چرم و پوست حیوانات میکنند تا بابرگ و بوته. غارنشینان نخستین کم کم دریافتند که میتوان غارهای خود را وسیعتر کرده بشرط آنکه توده ای سنگ در فاصله ٔ معینی از دهانه ٔ غار گذارده شود و سپس این فاصله با پوست یا تکه های چوب مسقف گردد. پیشرفت دراین عمل موجب مهارت در ساختن چنین منازل غاری شد و در بعضی از سواحل رودخانه های جنوب غربی امریکا چنین منازل و خانه هایی یافت میشود که زمان پدید آمدن این نوع خانه ها هنوز معلوم نیست. ویوله لودوک در کتاب خود بنام «تاریخ سکونت بشر» میگوید: ترکیب غار و منازل ساخته شده در جنب آن شکل نخستین خانه های قوم آریایی است. این خانه ها در نهایت سادگی و ابتدایی فقط یک اطاق داشت بدون آنکه صاحب اجزائی باشد. در تمدنهای بعدی نظایری از این خانه ها دیده میشود. در چامائیگی کرت (اقریطش) بحدود دوهزار سال قبل از مسیح خانه هایی بنام تولوس دیده میشود که قاعده ٔ آن بیضوی بوده و تقسیماتی نیز داشته است. در تیرین نظیر آن خانه هایی دیده میشود که بسالهای قبل تر میرسد. قبرهای تمدن میسینی تا حدی شبیه بشکل خانه های تولوس و کندوهای عسل است و این خود نمایشگر آن است که در آن روزها کششی به تبعیت از تمدن های قبلی بوده است. نوع دیگر خانه سازی که مشخص دوره ٔ برنز است و در دهکده های اروپای مرکزی و شمالی رواج کامل داشته خانه هایی است بنام خانه های دریاچه ای که شکل آنها مربع مستطیل و بعضی از آنها واجد دو یا چند اطاق میباشد. آنها را در کنار دریاچه ها بر روی توده ای از سنگ میساختند. نمونه های جدید و مشابه آنها فعلاً در امتداد رودخانه های سیام و کامبودیا و کشورهای همسایه اش میباشد. در خانه های دریاچه ای واقع در اروپا نه تنها شکلهای ساختمانی اولیه که همان بسط کلبه هاست بچشم میخورد، بلکه استعمال چوبهای متقاطع و بر روی هم، نیز در آنها دیده میشود که آن مبین نوع خانه های کنده ای است.
مصر و آسیای غربی: در تمدنهای مجاور تمدن اژه ای دو نوع خانه ظهور کرد. نوع اول خانه هایی است که از یک رشته اطاقهای تحت یک سقف و بهم فشرده تشکیل مییافت و نوع دوم خانه هایی بود که علاوه بر اطاق، حیاط هم داشت بطوری که اطاقها بحیاط باز میشدند بدون آنکه ستون یا کریدری در بناء موجود باشد. مدل مصریها در خانه سازی که تا به عصر امپراطوری نخستین میرسد هر دو نوع خانه بود ولی مسأله ٔ حیاط در نزدمصریها آن بسطی را که در اروپا و چین بخود گرفت پیدا نکرد. حیاط در مصر اغلب بصورت باغ یا طویله هایی بود که بوسیله ٔ دیوارهایی محصور میشد و خانه را هم اغلب بشکل L میساختند. در این خانه ها غالباً پلکان خارجی که بطرف سقف میرفته دیده میشود و آن موجب این احتمال است که خانه های دو یا چند اشکوب در مصر زیاد بوده است.
حفاریهای متعدد در شهرهای قدیمی مصر بخصوص در فیوم، که مثبت مطلب فوق است، اطلاعات جالب توجهی در این زمینه به ما میدهد. از نقاشیهای موجود در قبرهای مصریان فهمیده میشود که خانه های بزرگ اشراف شهرنشین واجد یک رشته اطاقهای قابل سکونت مرکزی بوده که باغهای معمولی آن را احاطه میکرده است. این باغها بوسیله ٔ دیوارهایی از بیرون مجزا میشدند و در اطراف این دیوارها طویله ها و انبارها قرار داشتند. این خانه ها را پنجره های بزرگ و ستونها و سایبانهای بسیار بود و نیز از آلات و ادوات زیادی برای تزیین آنها استفاده میشد.مواد ساختمانی آنها خاک فخاری و خشت خام بود، و در آن چوب و نی نیز بکار میرفت. در تمدن دوره ٔ اژه ای هردو شکل خانه بچشم دیده میشود، هم خانه های صاحب حیاطو هم خانه های بدون حیاط. دو قصر کنسوس و فیسوس (بین دو هزار تا هزار و پانصد سال قبل از میلاد مسیح)، چون قصر بسیار عالی واقع در تیرین، واجد حیاط میباشند. نقشه ٔ شهر گورنیا نشان میدهد که این شهر بسیار شلوغ و درهم فشرده و اطاقهای منازل آن بسیار نزدیک بهم بوده است. از نقاشیها و پلاکهای سفالین موجود در کرت برمی آید که خانه های کرتی مکعب شکل و اغلب دو اشکوبه و بی پنجره بوده است. ساحل نشینان دجله و فرات در خانه هایی زندگی میکرده اند که بشکل یکی از سه نوع زیر بوده است و این سه نوع در تمام دوره ٔ آشوریها و کلدانیها بچشم میخورد. شکل اول که نمایشگر طرح آشوریهاست خانه هایی است که با اشکال مخروطی از خشت خام ساخته شده و آنها را گنبدهای طویل وباریکی بوده که گاهی بر پایه های مربعشکل قرار داشته است. شکل دوم خانه هایی است که از یک طرح مربع مستطیل با تعدادی اطاقهای باسقف مسطح تبعیت میکرده که واجد دست اندازهای کنگره ای شکل و درهای قوسی مانند و پنجره های طویل و کوتاه و نزدیک به سقف بوده، که اغلب بوسیله ٔ ردیف ستونهایی به قسمتهای کوچکتر تقسیم میشده است. شکل سوم خانه های شهری بوده است که از یک عده اطاقهای طویل و تنگ با دیوارهای عظیم تشکیل مییافته که در اطراف یک یا چند اطاق قرار داشتند. تزیینات معماری در این منازل بسیار ساده و اغلب واجد بافتنیهای گرانبها بوده است. طرح کامل خانه های سامی قدیمی در توصیفی است که از قصر سلیمان در کتاب مقدس بعمل آمده است. در این قصر چوب بسیار بکار رفته و سقفهای مسطح در آن عمومی است و در بعضی از اطاقهای بزرگ آن این سقفها با ردیفهایی از ستونهای چوبی نگاهداشته شده اند. تزیین در این اطاقها بوسیله ٔ فلز خاصی بر روی سطوح چوبین به عمل آمده است.
دوره ٔ کلاسیک: در یونان و روم کلاسیک حیاطی که در تمدن آشوری به وجود آمده بود بنهایت درجه ٔ خود رسید. بقایای زیادی از خانه های یونانی در پرایوس و پرین و دُلس یافت میشود که واجد تعدادی اطاق در گرداگرد یک محل پرستون مرکزی است. در بعضی از این خانه ها علامت اشکوب دوم نیز بنظر می آید. خانه های بزرگتر علاوه بر خصوصیات خانه های قبلی معمولاً دارای یک گالری بزرگ در سرتاسر قسمت جلو بود. مدارکی دردست است که حکایت میکند این خانه ها به قسمتهای بیرونی و اندرونی تقسیم میشده اند. زنان خانواده یا در اشکوب دوم زیست میکردند و یا آنکه در حیاط دوم و سوم وقت میگذراندند. در انتهای حیاط مقابل در ورودی جایگاه پذیرائی یا اطاق خواب قرار داشت. بقایای یک خانه متعلق بیونان قدیم در مقدونیه نشان میدهد که این خانه از چند حیاط تشکیل شده و ضمناً واجد یک رشته اطاقهایی با ردیف ستونهایی در جلو بوده است. اندیشه ٔ ایجادحیاط در روم تحت نفوذ یک سنت قدیمی است و آن عبارت از بودن یک اطاق قابل سکونت با سوراخی در وسط سقف آن برای تخلیه ٔ دود یعنی شکل ابتدایی آتریوم. اتریومهابعداً بصورت حیاطهای ابتدایی درمی آیند که اطراف آنها را اطاقهای نشیمن فراگرفته است. حفاریهای شهر قدیمی پمپی حکایت از این خانه ها در جنوب ایتالیا میکند. خانه های معمولی رومیان شامل یک حیاط ستون دار با اطاقهای نشیمن در اطراف آن بوده است. در دوره ٔ امپراطوری روم اتریوم با اطاقهای اطرافش بکارهای اداری منزل اختصاص یافت و زندگی خانوادگی در پریستیل میگذشت. نمای خ

فرهنگ فارسی هوشیار

خانه خانه

سوراخ سوراخ، خانه های متعدد

گویش مازندرانی

خانه

خانه – سرا

تعبیر خواب

خانه

خانه مفرد درخواب زن است. اگر بیند خانه را یا ستونهای خانه را از جای برداشت، دلیل که زنی خواهد، با مروت و کرم و مونتش برگیرد و باشد که زنش آبستن شود. اگر بیند در خانه نو درون شد، دلیل که زنی خواهد و توانگر شود. اگر بیند که خانه مفرد به کنج اندوه بود و ندانست که خانه از کیست، دلیل که از دنیا رحلت کند. اگر بیند درخانه گریخته بود و در خانه او قفل نکرده بود و آن خانه به خانه دیگر پیوسته بود، دلیل که از غم و اندوه رسته گردد. اگر بیند بیمار است عافیت یابد. اگر بیند درِ خانه خود بشکست، دلیل که از کسی او را مالی رسد. - محمد بن سیرین

اگر بیند که خانه بر وی افتاد، دلیل که مالی بسیار بدو رسد. اگر بیند که خانه بزرگ وفراخ گردید و از آن که بود بزرگتر شد، دلیل که مال و نعمت بسیار بر وی تنگ شود. اگر بیند درِ خانه او آهنین بود، دلیل که توانگر شود. اگر در خانه او سیمین است، دلیل که ا را توبه باید کردن از گناه و معصیت. اگر توانگر بود نعمتش زیاده شود. اگر بیند پیرامون خانه او هیچ خانه نبود، دلیل که حالش تباه شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

خانه عشق

1126

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری